آختار منی ( پیدایم کن باز - گم شده ام )
امشب آمده بودم تنها باشم . با خودم . با وبلاگم . با نوشتههایم . با نانوشتههایم . با نقطه چینهایی که خالی از نوشته بودند و پر از حرفهای ناگفته و نانوشته . با آنانکه روزی ستودند و فردا روز چنان رمیدند که گویا نگفته بودند آنچه گفته بودند . مرا با آنان چکار ؟ از همان اول هم نبود حرفی میان من و آنها . من یک مستأجرم . روزی اینجا و روزی ؛ دیگر جای . از همان اول هم گفته بودم . اگر ندیدند ، اگر نشنیدند ، تقصیر من چیست ؟ گفته بودم که زهر آگینم . گفته بودم که نخواهی شناخت . گفته بودم که ....
امروز ، روز تولدم است . نمیدانم چند ساله شدم . احتمالا 2 یا 3 و شاید هم چهار هزار ساله شدم . فقط میدانم که در چنین روزی متولد شدم . مصادف با هیچ تاریخی نیز نیست . شاید سعدی نیز در چنین روزی زاده شد . و حافظ نیز . و حتی شاید مولانا . مهم نیست که خودم را وصله کنم به جایی و روزی که مرا مناسبتی با آن نیست . مگر من خودم چه کم از آنان دارم ؟ شمس قبل از مولانا نیز شمس بود . مولانا وی را شمس نکرد . او خود ؛ شمس بود از اول . من نیز شمسی دیگر از دیار تبریز . به دنبال شبهه مولاناها بودم تا پیدایشان کنم . مولانایشان کنم . خیلی گشتم . صدهها و هزاران سال . اما فقط دو تا یافتم . یکی به شیراز ، که زود باخت و باز گشت به روزگار خویش . و دیگری به اردبیل ، که هرگز نرفت و در وجود من رخنه کرد و ماند . نه پیش من . بلکه در جان من . و جان من نه در جان من ، که در جان اوست . و دیر زمانیست که از جانم خبری ندارم . با خود برد . به آنجا که باید میبرد . این بار قرارداد اجاره بی تاریخ است . و من مستأجری در جان اویم و احتمالا آخرین مأوای من پیش از مرگ . اما چشمهای زیبا و زیتونی او ، دیدۀ تیز بین من خواهد بود تا هزاران سال که او زنده است و زنده خواهد بود و زنده خواهد ماند .
به قول ایرج میرزا : دستش بگرفتم و پا به پا بردمش تا شیوۀ راه رفتن بیاموزمش . یک حرف و دو حرف بر زبانش ، تا شیوۀ گفتن بیاموزمش . لبخند بر لبش نهادم تا چون غنچه شکفتن بیاموزمش .
.............................................
وقتی آمدم ، دیدم عزیزی ، نامیافزوده بر دنبال کنندگان وبلاگم . نمیشناسمش . همانطور که دیگران را . مرام و قاعده اش با مرام من فرسنگها فاصله دارد . همانند چند عزیز دیگر . اما سنجش آدمها با آرمانها و عقاید نیست . به هر آرمانی که میخواهد ، باشد . اگر آرمانش اشتباه است ، یک روز خودش خواهد فهمید . و اگر نیست ، باز هم خواهد فهمید . من رسالتم تحمیل و الغای عقاید و آرمانها نیست . من آمده ام تا « دلشده » بیافرینم . شد اگر ، میآفرینم . اگر نشد ، مستأجرانی بعد از من خواهند آمد و خواهند آفرید . شاید چشم زیتونی زیبای من ، مستأجر بعد از من باشد . او آفریدگار زیبایی است . حتم دارم جهانی زیبا و پر از زیبایی خواهد آفرید . بگذریم . رفتم به وبلاگ این عزیز . کمیولگردی کردم در وبلاگشان . چشمم به شعری افتاد . شعری به زبان ( ترکی – آذری ) یا هر اسمیکه دارد . زحمت کشیده بودند و ترجمۀ شعر را نیز گذاشته بودند .
همینجا بداهه ، ترجمه کردم . البته نه همۀ شعر را . فقط قسمتی را .
بد شده یا نه ؟ نمیدانم .از خمیر ور نیامده ، فطیری بهتر از این بر نیاد .
بداهه است دیگر . کاری نمیشود کرد .
اشک اگر بر دیده ات ، مأوا کند ،
آنکه بر دستان سردت ، «ها » کند
آن دو زانوی تو آن ، آغوش غم پیدا کند
اصل شعر را در این آدرس ببینید لطفا :
کفش ایمنی زنانه | تلفن فروش کارخانه ۳۶۳۷۵۷۸۷-۰۴۱